آن شبها که بارها و بارها پریا را با صدای جوانترین خالهام میشنیدم، گمان نمیکردم که برسم به روزی که کنار همسرم که نمیدانم در این دنیا بود یا نبود در اتاقی روزها و روزها را سرکنم که در طبقهی بالایش غولِ شعرِ جوانی من هم بر بستر بیماری باشد.نشسته بر تخت یا سری فروافتاده که گاه گویی میرفت و باز بازمیگشت ...