نه اینکه نیستم و این حرفها ... راستش هستم اما کمرنگ ... کم نور ... خاموش حتی ... همچون فانوسی که فتیله ی نیم سوز ِ کوتاهش آخرین قطرات نفت را به زور می مکد و پت پت کنان در تلاش است تا با سیاهی بی پایان شبهای زمهریرگون بجنگد ... شبی که شلاق ِ بی رحم باد در دست تازیانه میزند ...