امشب رفته بودم خرید. توی فروشگا تصادفی سر حرف با یکی از مشتریا باز شد و تصادفیتر به مرگ پسر نوجوونش اشاره کرد. بقیهی گفتگو دربارهی پسرش حرف میزد و من حرفی نداشتم. حس اسب داستان چخوف رو داشتم. بخونید <a rel="nofollow" href="http://moaseran.blogfa.co... ; title="http://moaseran.blogfa.co... ;