خودم هیچوقت فراموش نمیکنم اون روز رو، بیبرنامه رفته بودم خونهی مریم که رو هوا بود، لوازم بستهبندی شده برای سفر، بین یه عالمه کارتن مقوایی نشسته بودیم روی یه گلیم کوچیک، نمیدونم چی شد که حس کردم میتونم تو اون لحظه راز بزرگم رو بهش بگم، چیزی که کسی نمیدونه جز معدود نفراتی که خودشون درگیر ماجرا بودن