دیگه واقعن نمیدونم از دست این مغزم به کجا پناه ببرم، خوابای سایکو تا به کجا، دیشب من و سمانه رو یه روانی مصلوب کرده بود و تو یه مکعب شیشه ای حبس بودیم، بعدش که فرار کردیم، یه سری آدم با کت شلوارای خیلی شیک به همه جا حمله کرده بودن و تو بشکه های بزرگی که بالاش آدمایی که کشته بودن آویزون بودن ، خون اونارو جمع میکردن، جفت دستای منم از آرنج بریدن